چهارشنبه 94/6/18
•
7:9 عصر
هوای داشتن کسی در سر ندارم...!
مدتهاست لبخند را به باد فراموشی سپرده ام ..!
همان بادی که تمام آرزوهایم را با ان قاصدک نشان کرده فوت کردم
و فرستادم پی دیگری....
دیگر نیازی به آنها نداشتم...!
شده ام جسدی بی جان
حتی حس گرسنگی و تشنگی هم نمیکنم !
سردم شده ...
توان بستن پنجره را ندارم ...
همان پنجره ای که با باز کردنش
نسیم صبحگاهی را مهمان صورتم میکرد ....
من حتی نفس هم قرض میگیرم و میکشم ...
باید کمی نباشم ...
بی حس شده
حسم ...........!
HamRaZ
MiNaa
•
نظر